همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

همسرم ، منم دوستت دارم

این ها یادداشت های منه . روزهای زندگی منه

خواب ملیحه خوبم - 1

دیشب خواب ملیحه خوبم رو دیدم . چقدر نزدیک و ملموس بود .انگار ادامه  بیداریم بود . ازم پرسید کجا بودی ،‌چی شد غیب شدی ؟ گفتم بخاطر آزاده . آخ اگه آزاده مثل قبل بود ، آخ اگه میشد مثل قبل باشیم ......

گفتم دیدم تو فیض بک عروس شدی . چقدر خوشحال شدم .ملیحه ، ملیحه ، دلم واسه تو واسه آزاده یه ذره شده .

قلبم یه جورایی فشرده شد . ملیحه بغلم کرد . مثل همون وقتا ،‌مثل یه خواهر بزرگ .که واقعاً خواهر بزرگمون بود .

.

.

.

.

هنوزم ناراحت خوابم هستم . هنوزم به معنای واقعی متاثرم .

میدونین داستان خیلی مفصله . دوستی من و آزاده از هفته اول دانشگاه شروع شد . آزاده خوابگاه بود و من تنهایی ، خونه گرفته بودم . آزاده بعد از چند وقتی با ملیحه هم اتاقی میشه .ملیحه هم ، هم رشته ای ما بود .زرنگ بود .از همه نظر.درسی، اخلاقی ، کار .یک سال از من و آزاده بزرگتر بود . کم کم چتر حمایتش رو روی ما باز کرد.شد خواهر بزرگمون . منم درسم بد نبود اما آزاده همانطور که خودش هم میگفت ، تن به کار نمی داد .

دائم رو تخت دراز کشیده بود و تکیه کلامش این بود ، حالا یه کم دراز بکش . همیشه بهش میگفتم :ازین میترسم روز خواستگاری هم به خواستگارت بگی دراز بکش ! می گفتم آزاده نگی یه وقت .آبرومونو میبری .

وای اشکم داره در میاد . دلم واسه اون روزها پر میکشه ..........

این شد که به واسطه درس خوندن ، بیشتر بهم نزدیک شدیم.

ترم اول که یکی دوتا کلاس مشترک بودیم  اما از ترم دوم همه کلاسهامونو مشترک گرفتیم . من ، ملیحه ،‌آزاده. همه جا با هم بودیم .صبح من میرفتم دنبالشون و می رفتیم دانشگاه . کلاس هامون یکی بود . ناهار رو معمولاً تو سلف دانشگاه میخوردیم .سال اول گذشت . من خونه ام رو عوض کردم و نزدیک خوابگاه خونه گرفتم . باز رابطه ما نزدیک تر شد . نیمه اول سال ساعت 6 غروب خوابگاه بسته میشد و نیمه دوم ساعت 5 . خیلی بد بود که نمی تونستیم شبها با هم باشیم . ولی شبهای خاص ، مثل شب یلدا ، یا تولد بچه ها از مسئول خوابگاه اجازه میگرفتم و من میرفتم پیششون.دیگه مسئول خوابگاه منو می شناخت . به جرات میتونم بگم تنها کسی که اجازه داشت بره بالا ،‌من بودم . بس که رفته بودم پیش ملیحه آزاده ، منو میشناختن .

یه شب یا دوشب هم تو خوابگاه یواشکی موندم و خوابیدم . شبها میومدن حاضر غایب میکردن و بچه ها را چک میکردن .موقع حاضر غایب من توی کمد دیواری قایم میشدم !

خوابگاه فقط 2 سال برای بچه ها  مجازبود. به جز کسایی که پارتی داشتن . بعد از 2 سال ملیحه قرار شد از خوابگاه بیاد بیرون . خواست که با من خونه بگیره . خونه من  تقریباً یه نفره بود که بخاطر فرار از دردسر اسباب کشی و غیره تصمیم گرفتیم ملیحه هم بیاد پیش من .یه سوئیت یه خوابه و یه آشپزخانه .

یه هفته با هم تو یه خونه بودیم .حالا آزاده غصه می خورد . چون خلاصه 2 سال هر شب و روز با هم بودن .من عادت داشتم به تنهایی ولی آزاده تازه می خواست عادت کنه . اما بعد یه هفته کار آزاده هم جور نشد و مجبور شد از خوابگاه بیاد بیرون .یک هفته از ترم پاییز شروع شده . نه خونه پیدا میشه ، نه خوابگاه . چه کنیم چاره کنیم .گفتیم آزاده جان توهم بیا پیش ما !

شدیم سه نفر توی یه اتاق ! تخت هامون رو کنار هم گذاشتیم و دیگه روزها و شب های رویایی ما شرع شد .

لحظه ای هم از همدیگه جدا نبودیم . به 3 نفر تو دانشگاه معروف شده بودیم . فکرشو بکنین از ترم 2 تا 8 ، همه کلاسهامون یکی بود . همیشه با هم میومدیم دانشگاه و با هم خارج میشدیم . از روزی هم که همخونه شدیم  شبها هم 3 نفری با هم میرفتیم بیرون . عین 2سال ،‌هرشب بیرون رفتیم . حتی شبهای امتحان .

به معنای واقعی خوش بودیم . حرف پسر نبود . دنبال این حرفها نبودیم . خوشی های ما چیزهای دیگه ای بود .

اینکه از صبح ضبط رو رشن کنیم ،‌اینکه برقصیم ، رژ و مداد چشم و سایه جدید بخریم و آرایش کنیم . اینکه یه روز هفته بریم بازار روز و خرید خونه کنیم . شبها بریم شام بیرون بخوریم ،‌اینکه تا صبح بیدار بشینیم و حرف بزنیم  و .... وای که دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه  . حیف .

هیچ وقت نشد اختلافی بینمون باشه . واقعاً اخلاقامون با همدیگه مچ بود . درسته که ملیحه و آزاده بهم نزدیکتر بودن اما هیچ وقت نشد که مثلاً علیه من دست به یکی بکنن . خیلی مهمه ها، 4 سال با هم بودیم اختلاف مالی پیدا نکردیم . راحت و صمیمی . حسابی پشت هم بودیم . همه جا به هم کمک می کردیم ، تا اینکه از اواسط سال سوم کم کم در خلال جریاناتی که تعریفش خیلی طولانی میشه ، آزاده با یه نفر دوست شد .بعد پسره درسش تموم شد رفت شهر خودش و آزاده خیلی بهم ریخت و در ادامه با یکی دیگه دوست شد . نمی دونم دلایلش چی بود اما یهو که به خودمون اومدیم دیدیم آزاده همزمان با دو سه نفر دوست شده بود .

آزاده واقعاً‌ خوشگله . بخاطر همین خیلی ها دنبالش بودن . سماجت تعدادی از اونها هم باعث شد که آزاده ناخواسته افتاد تو این جریانات.

ترم آخر منم با همسری آشنا شدم .البته همسری نه هم دانشگاهیم بود نه تو شهردانشجویی ام ساکن بود .توجیه هم نمیکنم اما دایره روابط ما با روابطی که آزاده داشت زمین تا آسمون فرق می کرد .من و همسری هردو معتقد به اصول دینیمون هستیم و همین باعث کنترلمون میشد .درثانی ما به ازدواج فکر می کردیم ولی آزاده خودش علناً میگفت کارهاش از سر بیکاری و خوشگذرونی هست.

می خوام بگم چون من با همسریم دوست بودم نصیحتی از جانب من به خرجش نمی رفت .

ترم آخری که با هم بودیم یعنی ترم 8 ، سعی میکردم خیلی کمتر اونجا باشم .

و بیشتر ملیحه و آزاده با هم بودن . از ملیحه دلگیر بودم که چرا به آزاده چیزی نمی گفت .جلوش رو نمیگرفت ولی باز هرچی باشه هرکس خودش مسئول کار خودشه.

من کم کم دور شدم از اونا تا اینکه ترم 8 درس من و ملیحه تموم شد ولی آزاده چندتا واحدش موند برای ترم 9 . ما اونقدر با هم صمیمی بودیم که وقتی چند روز تعطیلی میشد میرفتیم خونه خودمون تند تند بهم زنگ می زدیم و خبرها رو میدادیم و می گرفتیم . ولی از زمانی که درسمون تموم شد من دیگه خیلی کمتر از قبل زنگ میزدم به بچه ها چون می خواستم رابطمون کم رنگ بشه .